جدول جو
جدول جو

معنی یک باد - جستجوی لغت در جدول جو

یک باد
(یَ / یِ)
در اصطلاح بنایان، به معنی برابر و مساوی. یک نواخت. هم باد. (یادداشت مؤلف). در یک امتداد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کی زاد
تصویر کی زاد
(پسرانه)
زاده پادشاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کی راد
تصویر کی راد
(پسرانه)
پادشاه بخشنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یک بسی
تصویر یک بسی
یک بارگی، همگی، جملگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک بند
تصویر یک بند
پشت سرهم، یک نفس و بدون درنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یادباد
تصویر یادباد
یاد، ذکر، یادکرد، برای مثال گویم آنگاه بدان قطره یک داروی خواب / یادباد ملکی ذوحسبی ذونسبی (منوچهری - ۱۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک باره
تصویر یک باره
ناگهان، یکسره
فرهنگ فارسی عمید
کمربندی که از پشم یا ابریشم ببافند و در یک سر آن تکمه یا مهره و در سر دیگرش حلقه بدوزند و هنگامی که بخواهند به کمر ببندند مهره را در حلقه بیندازند، برای مثال سنگ تک بند قلندر کشتی تجرید را / از پی تسکین به بحر بینوایی لنگر است (جامی- مجمع الفرس - تک بند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک زبان
تصویر یک زبان
هم صدا، هم آواز، هماهنگ، متفق
یک زبان شدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن
یک زبان گردیدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن، یک زبان شدن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
در تداول اهالی طالقان، شکسته بند را گویند. آروبند. کسی که شکسته استخوانان را درمان کند. آن کس که استخوانهای شکستۀ عضوی از اعضای بدن انسان یا حیوان را به هم پیوند دهد و با مهارت آنها را شکسته بندی کند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند. سکنه 595 تن. آب از قنات. محصول آنجا غلات، زعفران. شغل اهالی آن زراعت، مالداری و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
آسیا که بقوت باد گردد، بادآس، رحی الرّیح، (ربنجنی)، آسیاچرخ
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ)
متصل. پیوسته. دایم. متوالیاً. مدام: دیشب تا صبح یک بند بارید. بیمار شب را یک بند هذیان گفت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
دفعۀ واحد. یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک دفعه. یک نوبت. یک کرت:
چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار برنمی گیرد.
سعدی.
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی ؟!
؟
، یک دفعه و ناگهان. به یک باره. یک باره. به یک بارگی. (یادداشت مؤلف). کره. دفعه. تاره. مره. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن).
- به یک بار، یک باره. یک بارگی. ناگهان: یک سال چون بر این آمد نصر احمد، احنف قیس دیگر شده بود در حلم... و اخلاق ناستوده به یک بار ازوی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). آن قوم که مرده بودند همه به یک بار زنده شدند و برخاستند. (قصص الانبیاء ص 143).
نمی دانم دگر اینجا به ناچار
چوخر در گل فروماندم به یک بار.
عطار.
تو را آتش ای دوست دامن بسوخت
مرا خود به یک بار خرمن بسوخت.
سعدی (بوستان).
چشمت به تیغ غمزۀ خونخوار برگرفت
تا هوش و عقل خلق به یک بار درگرفت.
سعدی.
عشقت بنای صبر به کلی خراب کرد
جورت در امید به یک بار درگرفت.
سعدی.
وقتی صنمی دلی ربودی
تو خلق ربوده ای به یک بار.
سعدی.
ز روی کار من برقع درانداخت
به یک بار آنکه در برقع نهان است.
سعدی.
، بالتمام. یک باره. همه. (یادداشت مؤلف) :
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را از او یک بار می خواهم.
صائب
لغت نامه دهخدا
یاد کرد یاد ذکر: گویم آنگاه بیارید یکی داروی خواب یاد باد ملکی ذوحسبی ذونسبی. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
متوالیاً، مدام، دایم پشت سرهم یک نفس بدون درنگ: پشت دستگاه دودکش می نشست و یک بند ناله کسالت آور و غم افزای آنرا بگوش همسایگان می رساند
فرهنگ لغت هوشیار
یکدفعه مقابل دوبار، یکمرتبه دفعتا واحدتا، بی خبر غفلتا: ... وتا چندکرت این معنی اورا عادت شودتاناگاه یکبارش ببندد وبکشند
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که پر از باد است دمیده متورم نفخ کرده توپ پر باد، متکبر مغرور پر ادعا: کله پرباد، پر از خودستایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک باره
تصویر یک باره
یک دفعه، ناگهان، بکلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو باد
تصویر دیو باد
گرد باد، تند دو (اسب) تند رو (شتر)، جنون دیوانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک باز
تصویر نیک باز
آنکه کارهای نیک کند: نیکو کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیقباد
تصویر کیقباد
نادرست نویسی کیغباد غباد در پارسی برابر است با (بر حق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیز باد
تصویر تیز باد
بادی سخت و تند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آس باد
تصویر آس باد
آسیا که بقوت باد گردد، آسیا چرخ
فرهنگ لغت هوشیار
در موقعی که کسی (مانند درویش معرکه گیر یا شعبده باز) بدشمنان دین لعنت فرستد شنوندگان میگویند: (بش باد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بش باد
تصویر بش باد
((بِ))
در موقعی که کسی به دشمنان دین لعنت فرستند، شنوندگان می گویند، بیش باد
فرهنگ فارسی معین
((بُ))
مجموعه ای از کلیدهای نمایشگر حروف الفبا و نشانه های دیگر که بر روی یک صفحه قرار گرفته اند و به رایانه متصل می شوند، از این وسیله برای ورود اطلاعات به رایانه استفاده می شود، صفحه کلید (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یادباد
تصویر یادباد
یادکرد، یاد، ذکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک سان
تصویر یک سان
همانند، برابر، مساوی، یک نواخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک زبان
تصویر یک زبان
((~. زَ))
متفق القول، یک دل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک بند
تصویر یک بند
((~. بَ))
پیوسته، پشت سر هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آس باد
تصویر آس باد
((س ِ))
آسیابی که با نیروی باد کار می کند. بادآس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک بعدی
تصویر یک بعدی
تک سویه
فرهنگ واژه فارسی سره
تراز، در یک ردیف، هم ردیف
فرهنگ گویش مازندرانی
ورم شکم، نفخ
فرهنگ گویش مازندرانی